با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

  • عشق دروغ بزرگی است اگر تنها با لبها گفته شود.
  • از گل بیاموزیم که با همه لطافت و دلربایی ، شکوهمند و با وقار است.
  • اگر ریشه در خاک زدید، گل نخواهید کرد.
  • حل مشکل با ایجاد مشکل دیگر عاقلانه نیست.
  • کسی که با سیگار گریزگاهی برای رهایی از رنجها می جوید از مشکلی به مشکل دیگر پناه برده است.


چند روز پیش سانی در وبلاگش از عشق و نشانه های آن پرسیده بود. باید بگم که عشق یک واژه نامتناهی است. ولی جمله بالا را در مورد آن کاملا صادق می دانم .

 

در اینجا از پیشگوی عزیز هم تشکر می کنم و برای وبلاگ زیباش بهش تبریک می گم ضمنا از سیستم www.blogflux.com   که این دوست عزیز اون رو معرفی کرده بود استفاده کردم و از اون لذت بردم. استفاده از اون رو به تمام دوستان عزیزم توصیه می کنم . اطلاعات کامل تر رو می توانید در وبلاگ پیشگو بخوانید.

 

در مورد آپ دیت کردن وبلاگم خدمتتان عرض کنم که من ممکنه که هر روز وبلاگم رو آپ نکنم ولی در یک فاصله زمانی مشخص مثلا 3 یا 4 روزی یکبار معمولا آن رو آپ می کنم ضمنا دوست دارم که هر پست جدیدی که می فرستم یک مطلب مفید توش باشه و صرف آپ کردن، مطلب پست نکنم. احتمالا دوستانی که مدتی است مطالب مرا مطالعه می کنند متوجه این موضوع شده باشند.

قبلا از همتون متشکرم و منتظر نظرات ارزشمندتون هستم. و اعتقاد دارم که ما دوستان وبلاگی باید با کمک به همدیگر در راستای پیشرفتهای مختلف در زندگی به هم کمک کنیم.

پس منتظر مطالب جدید من باشید.

کشف


 

غواصی ساده ، به جستجوی مروارید

                    با ریه های خونین

 

شاعری سرگشته ، به دنبال واژه

                        با قلبی شکسته

 

و من کاشف تو، ای ستاره زمینی ...

شمه ای از خصوصیات حضرت محمد (ص)


 

 

سالروز مبعث پیام آور مهربانی و خوبی را به تمامی دوستانم تبریک می گویم.

دوستان بیایید محمد (ص) را از نو بشناسیم و با دیدی دیگر و فراتر از اینکه پیامبر اسلام باشد. به عنوان یک انسان، دارای خصوصیاتی فراتر از ما و همه بعدی.

یا محمد! همتی کن تا ....

 

چهره زیبایش به مانند ماه شب چهاردهم می درخشید و قامت رعنایش او را در چشم هر نظاره گری بزرگ و با هیبت می نمود. نه لاغر اندام بود و نه فربه. سپیدی چهره اش با نوری سپید تر همراه بود و ابروان سیاه و باریک و پیوسته اش بر زیبایی چشمهای گشاده و سیاهش می افزود. در سفیدی دیدگانش چون می نگریستی سرخی کمرنگی را می دیدی چون سرخی شفق در آخرین لحظات غروب آفتاب.

چشمهایش بیشتر به سوی زمین نگاه می کرد تا آسمان. به کسی خیره نمی شد و نگاه کردنی بیش از چند لحظه نداشت.

مژه هایش بلند، محاسنش پرپشت و سبیلی کوتاه داشت اما مانند محاسن پرپشت بود.  اندک موهای سفیدی که در سر و صورتش پدیدار گشته بود با خضابی که کرده بود به نظر سبزه می آمدند. موهایش صاف بود و به رسم جدش هاشم دو گیسوی بلند بافته داشت. دهانش گشاد اما با تناسب، دندانهایش همچون در سپید و از هم باز، بینی اش کشیده و باریک و پیشانیش بلند بود. بر لب زیرین او خالی نقش بسته بود.

دو دستش بلند، شانه هایش پهن با مفصل های بزرگ و دست و پایی محکم و صاف داشت. گودی کف پایش از متعارف بیشتر بود، سینه اش پهن و گردنش در زیبایی، درخشش نقره را شرمسار خود می کرد.

کف دستهای فراخش همانند کف دست عطرفروشان معطّر بود و چون دیبا و ابریشم نرم.

پاهای باریک و موزونش به هنگام راه رفتن گویی بر زمین سراشیب گام می گذارد. با آرامی و وقار قدم بر می داشت، پیش روی خود را می نگریست و در انجام کارهای نیک پیشقدم بود.

چون تبسم می کرد دندانهایش که چون دانه های تگرگ بودند نمایان می شدند و سفیدی آنها چون برق، سریع و تند زیر لبهایش پنهان می گشت. چون خوشحال می شد چشمهایش را بر هم می نهاد، چهره اش مانند آیینه می درخشید و چون قرص ماه روشن می گشت. به هنگام غضب رنگ مبارکش گرفته و تیره می شد، از شدت ناراحتی روی می گردانید و بر محاسن خویش زیاد دست می کشید. پیشانی اش چون چراغی روشن، مردم را به خود جلب می کرد. دانه های عرق به چهره اش چون مروارید غلطان بود و بوی عرق بدن مبارکش پاکیزه تر از مشک می نمود. از راهی نمی گذشت مگر اینکه کسانی که از آنجا می گذشتند از عطر عرقش در می یافتند که از آن محل گذشته است.

می گفت: هر کس بخواهد عطر مرا استشمام کند گل سرخ را ببوید. هیچ کس سایه او را ندیده بود، آری سایه اش هیچگاه بر زمین نمی افتاد.

بسیار با حیا بود و چنانچه چیزی را دوست نمی داشت از چهره اش هویدا بود. دائما در فکر بود و اکثر اوقات ساکت. جز در ضرورت حرف نمی زد. به هنگام سخن گفتن از اول تا آخر به آرامی لب به سخن باز می کرد با کلامی کوتاه و جامع، خالی از تفصیل نابجا و رساننده مقصود، در حالی که دستهایش به هم وصل و انگشت ابهام دست چپش بر کف دست راست می خورد.

به هنگام تکلم چنان حاضران را به خود جذب می کرد که از احدی نفسی شنیده نمی شد و با سکوتش آنها سخن گفتن را آغاز می کردند.

کلمات گفتارش به یکدیگر پیوستگی داشت و آنها را طوری شمرده بیان می کرد که شنونده به خوبی به خاطر می سپرد. جوهره صدایش بلند و آهنگ کلامش از همه زیباتر بود.

هیچ کس در حضورش بر روی مطلبی نزاع نمی کرد و صحبت کردن افراد در حضورش به نوبت بود. اگر آنها از چیزی به خنده می افتادند او نیز می خندید و از آنچه تعجب می کردند تعجب می نمود. و ...

 

خدایا! آیا رفتار ما هم اینگونه است. آیا زبده ترین روانشناسان دنیا هم می توانند اینگونه باشند.

فقط می توانم سکوت کنم.

آن سلام شرم آگین!

این ماجرا واقعى است‏

هر جا مى‏نشست، بدین کار مباهات مى‏کرد.
نعمت مجاورت چه نعمتى است! آن هم مجاورت چنین عزیز دلربایى!
مى‏گفت بهشت ما همین دنیاست. ما را باروضه رضوان چکار؟
حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوى تو باشم
صبح به صبح که از خانه بیرون مى‏آمد، چشمش به گنبد و گلدسته او مى‏افتاد. گوشه‏اى مى‏ایستاد، آهى مى‏کشید و یک سلام مى‏داد.
سلامى چو بوى خوش آشنایى...
گاهى هم چند قطره اشک همسفر آن سلام گرم مى‏کرد. کربلایى بودن کم نعمتى نیست. سلام و نجواى همه روز هم!
تا روزى فرا رسید که پاک نبود؛ مى‏رفت براى غسل. رسید به جاى همیشگى، دستى بر سینه نهاد و آمد بگوید السلام...، خجالت کشید، شرمش شد. نهیبى به خود زد که حیا نمى‏کنى؟ با مولایت در این حال حرف مى‏زنى؟
نمى‏دانست چه کند، سرى کج کرد و آهسته سلامى گفت. بعد هم از ته دل زمزمه کرد: آقا! ما رسم غلامى خویش بجا آوردیم. خودت ببخش! پس از آن هم تند گذشت و رفت.
آن مرد سالها بعد از دنیا رفت و چیزى نگذشت که به خواب کسى آمد. پرسید: هان! از آنچه کردى، چیزى هم به کار تو آمد؟ گفت: آرى؛ آن سلام شرم آگین...که من به حسابش نیاوردم و او به حسابش آورد.

شب از نیمه گذشته بود. نور کمرنگى از پنجره اغلب اتاقها ساطع بود. آن روزها تهران شهر بزرگى نبود، مردم آن نیز در آن چهار محله قدیمى با هم صمیمى‏تر و عیاق‏تر بودند.
شبهاى احیا که مى‏شد، بیشتر مردم از شب تا اذان صبح بیدار بودند و به عبارت و راز و نیاز باخدا مشغول! خصوصاً این شب که شب بیست و یکم رمضان بود و به قول مردم همان دوره شب قتل! صداى مناجات از برخى خانه‏ها به گوش مى‏رسید. ماه رمضان محله‏هاى جنوب شهر حال و هواى دیگرى داشت.
در آن ساعت شب مراسم احیاى مساجد هم تمام شده بود و هنوز تک و توکى از مردمى که تا ساعتى پیش قرآن بر سرگرفته بودند، در تاریکى کوى و برزن به سمت خانه‏هاى خود در حرکت بودند. سیاهى شب و زوزه سگها و سوز سرما در هم آمیخته بود. آن پیرمرد فرتوت که دست روزگار تنها پوست و استخوانى از او باقى گذارده بود، نیز کوچه‏هاى تاریک محله چاله میدان را آهسته پشت سر مى‏گذارد. محله‏اى که هنوز برخى مردان و زنان کهنسال، خاطرات دلنشین آن را در ذهن دارند.
سید و روضه خوان و واعظ آن محله بود. عبارا بر سرکشیده بود و مى‏رفت به سوى خانه؛ احدى در آن کوچه‏اى که او مى‏گذشت دیده نمى‏شد، شاید اندکى ترس هم به دل پیرمرد افتاد.
سَر که بلند کرد. شبحى را دید که در آن سیاهى شب به او نزدیک مى‏شد. عادى راه نمى‏رفت. در عرض کوچه تلوتلو مى‏خورد. وقتى پیش‏تر آمد، زیر نور ماه چهره‏اش نیز مشخص‏تر شد. مردى هیکل دار، باکت و شلوارى مشکى و سبیلى از بناگوش در رفته؛ مست و لایعقل!
آن پیرمرد روضه خوان خیلى تأسف خورد. آخر در چنین شبهاى مقدسى لات و لوت‏ها و داش مشتى‏ها و عرق خورها نیز حرمت نگه مى‏داشتند و شراب نمى‏خوردند. اما این مرد بى‏اعتنا به شب قتل مست کرده و در خیابان پرسه مى‏زند:
-
سید، یه... یه روضه وا...واسه من مى‏خونى؟
پیرمرد سر تکان داد و گفت: لا اله الاالله. نصفه شبى چه گرفتارى شدیم.
-
یه روضه بخون، سید!
ترس برش داشت. اگر چاقو مى‏کشید و توى شکم او فرو مى‏برد، این وقت شب چه کسى به دادش مى‏رسید؟
شروع کرد به بهانه تراشى؛
-
توى کوچه که جاى روضه خوندن نیست. بیابریم مسجد، روضه هم برات مى‏خونم، بابا!
-
نه سید، همین جا...یه روضه حضرت عباس بخون.
نگاهى به اطراف انداخت ببیند کسى از دور مى‏آید یا نه، پرنده پر نمى‏زد. کوچه و خیابان سوت و کور. انگار همه جا گرد مرگ پاشیده‏اند.
-
آخه امشب، شب شهادت حضرت على یه، تو روضه حضرت عباس از من مى‏خواى؟
مرد مست دور سید چرخید. بوى الکل پیرمرد را آزار مى‏داد.
-
خدایا این دیگه چه بساطى یه؟
-
آره. فقط روضه حضرت عباس، مى‏خونى یا نه پیرمرد؟
دنبال بهانه‏اى دیگر گشت.
-
آخه پدر جان، روضه خون باید منبر داشته باشه، روى منبر بنشینه و روضه بخونه. من این جا منبر ندارم، یه صندلى هم ندارم!
مرد مست نشست روى زمین، حالت سجده به خود گرفت و کمرش را منبر پیرمرد ساخت.
-
بیا، این هم منبر، دیگه چى مى‏گى؟
سید دید چه کند، نشست پشت کمر مست و شروع کرد روضه خواندن. این روضه مى‏خواند و او اشک مى‏ریخت.
چنان اشک مى‏ریخت که گریه او را هم درآورد. منبر پیرمرد مى‏لرزید!
در این گیر و دار، چند نفرى هم از راه رسیده و دور سید را گرفتند.
این با صفا مى‏خواند و او با صفا مى‏گریست. همان روضه‏اى را که او خواسته بود؛روضه حضرت عباس.
روضه که تمام شد، مرد مست از جا برخاست، راه خود را گرفت و رفت.
پیرمرد نیز راهى خانه خود شد، در حالى که لحظه‏اى از فکر او و کار او فارغ نمى‏شد.
چه روضه‏اى شد! نیمه شب توى کوچه و خیابان، بر کمر یک مرد مست.
چه اشکى هم مى‏ریخت!

آن سید نورانى دیگر به خواب کسى نیامد تا ماجراى یک عمل پذیرفته شده را بازگو کند.
کار مقبول او در مقابل چشمش بود. در مقابل چشم همه.
عمل پذیرفته شده او گردن کلفت آن محله بود. دائم الخمرى که زن اولش به خاطره همین کارها از او طلاق گرفته، رفته بود.
مرد مست از راه رفته بازگشت و دیگر گرد شراب نگشت. براى همیشه!
من نمى‏دانم چرا او چنین کرد و چرا همه چیز را کنار گذاشت!
نفس گرم سیدى نورانى به او خورد...
اثر کارى بود که هیچکس آن را به حساب نیاورد...
یا براى او هنوز یک سیم متصل باقى مانده بود!
هر چه بود خدا داناست.

 

نویسنده: حسین سروقامت

منبع: www.porseman.net

چند نکته در دوست یابی:

1-     دوستی واقعی خریدنی نیست، تنها باید آن را پیدا کرد.

2-     همیشه در انتخاب دوست به دنبال شخصی باشید که در دوران سختی پشتیبان شما باشد.

3-     بهتر است دوستانتان را فقط برای خودشان بخواهید، نه به خاطر آن چه می توانند در اختیارتان بگذارند.

4-     هرگز دوستانتان را شرمنده و خجالت زده نکنید.

5-     اگر یکی از دوستانتان از دست شما خیلی عصبانی است، مدتی او را به حال خودش بگذارید تا آرام شود.

6-  اگر مایلید با شخص خاصی ملاقات کنید با دوستانش دوست شوید، دنیا کوچک تر از آن است که فکرش را می کنید.

7-     همیشه راست گو و درستکار باشید تا بتوانید در میان دوستانتان اعتبار کسب کنید.

8-     سعی کنید شنونده خوبی باشید زیرا همه به فردی برای درد دل کردن نیاز دارند.

9-     هیچ گاه ارتباط عاشقانه تان را با ارتباط دوستانه قاطی نکنید.

10- فقط به خودتان فکر نکنید بلکه به فکر دوستانتان هم باشید، زیرا ممکن است مشکلات زیادی داشته باشند که تنها به دست شما حل می شود.

11-هیچ گاه چیز زیادی از دوستانتان نخواهید.

12-هرگز تصمیم نگیرید اخلاق دوستانتان را تغییر دهید، شما فقط می توانید خودتان را عوض کنید.

 

غمی خواهم که غمخوارم تو باشی

دلی خواهم دل آزارم تو باشی

جهان را یک جوی ارزش نباشد

اگر یارم اگر یارم تو باشی

ببوسم چوبه دارم به شادی

اگر در پای آن دارم تو باشی

به بیماری دهم جان و سر خود

اگر یار پرستارم تو باشی

شوم ای دوست پرچمدار هستی

در آن روزی که سر دارم تو باشی

رسد جانم به فوق قاب قوسین

که خورشید شب تارم تو باشی

کشم بار امانت با دلی زار

امانت دار اسرارم تو باشی