با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

۱۰۶

تو به من خندیدی
 و نمی دانستی
 من به چه دلهره از باغچه همسایه
 سیب را دزدیم
 باغبان از پی من تند دوید
 سیب را دست تو دید
 غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
 و تو رفتی و هنوز
 سالهاست که در گوش من آرام آرام
 خش خش گام تو تکرار کنان
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان غرق این پندارم
 که چرا
 خانه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق

 

۱۰۵

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد؟

ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

حافظ

شرم و شوق و اندوه

شرم با عرق و شوق و اندوه با اشک همراهند و این سه، آب روی انسانند.

خود و بی خود

کسی می تواند به خود برسد که بی خود بشود.

کسی که بی خود باشد خود است.

دل غمگین

دلی که از بی کسی غمگین است

هر کسی را می تواند تحمل کند.