با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

تقدیر

سرنوشت ما انسانها هم، مثل خودمان غریب است و گاه عجیب. شاید تنها باید اندکی به خودمان بیاییم.

وقتی با خودم یک حادثه را مرور می کنم و شاید یک اتفاق، که ناگهان می تواند مسیر زندگی یک انسان را تغییر دهد. وقتی تو برای آخرین بار به آنجا آمدی و تقدیر، شاید ناخواسه تو را به آنجا آورده بود و در آن لحظه کاملا اتفاقی، من مثل یک ره گذر از آنجا عبور می کردم و اگر اشتباه نکنم در آن لحظه که غروب بود و باران هم در حال بارش.

و چه جالب بود افکارت برایم، که گاه حس می کردم به افکار خودم چقدر نزدیکند؛ و آن گاه که تو از تنهاییت گفتی و از غرورت؛ و اینکه سخت می توانی به انسانها اعتماد کنی؛ و آن گاه که گفتی صحبت با خدا بیشترین آرامش را برایت به همراه دارد فهمیدم تو هم مثل خودم با غریبه ها آشنایی.

به هر حال من هم مثل تو به سرنوشت اعتقاد دارم و به آن پایبند ولی همیشه اعتقاد داشته ام که گذشت زمان خیلی چیزها را مشخص خواهد کرد.

خوشحالم که بالاخره یک موجود زمینی توانست دل آسمانیت را تسخیر کند و مسرورم از اینکه در این فصل جدید زندگیت احساس خوشبختی و دلدادگی می کنی.

و اکنون که من از تو بی خبرم و شاید دلگیر و ناراحت از اینکه نتوانستی حق یک دوستی ساده و پاک را خوب ادا کنی و شاید هنوز تو، مثل خودم، من را نشناختی. و دیگر هیچ...

و آخرین جمله ات هنوز در ذهنم هست که گفتی :

یک مسافر همه چیز را در سفرها تا ابد به یاد دارد.... یعنی باید باور کنم؟!

اکنون که در حال نگاشتن این جملات هستم بعد از دیدن یک فیلم طنز و خنده های همراه با آن است و همیشه با خود می اندیشم که گاهی چقدر فاصله لبخندها و اشک ها به هم نزدیکند.

 

18/9/1386   ساعت 11:07 شب

 

پ. ن 1: هیچگاه شاعر نبوده ام اما همیشه شعرهایت را دوست دارم پس دریغشان نکن.

پ. ن 2: معتقدم که عدد 19 همیشه عدد عجیبی بوده،شاید اگر مجالی بود بعدا در مورد اعجاز عدد 19 در کتاب آسمانی مطالبی گفتم؛ مثل امروز که نوزدهم است و یاد و خاطره دو سال پیش را به یاد من می آورد. 

۱۴۳

 

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

                        بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین «دل» که یارانت برفت از یاد

                             مرا روزی مباد آن دم، که بی یاد تو برچینم

                                                                                               حافظ

****

پی نوشت: آپ دیت بعدی وبلاگ ان شاءا...در 19 آذر ماه انجام خواهد شد با تقدیر

 

۱۴۲

در سالگرد نود سالگی ام خواستم شب عشقی دیوانه وار را با نوجوانی باکره به خود هدیه دهم. به یاد رزا کابارکاس افتادم؛ مالک یک خانه مخفی که عادت داشت هر وقت خبر تازه ای به دستش می رسید آن را به مشتریان خوبش اطلاع دهد.

 هیچ وقت به او و به هیچکدام از پیشنهادهای وسوسه انگیز و بی شرمانه اش تن در نداده بودم. اما او اصولی را که من به آنها اعتقاد داشتم قبول نداشت و با لبخندی موذیانه می گفت: اخلاقیات هم بستگی به زمان داره، خواهی دید. 

کتاب خاطرات روسپیان سودازده من نوشته گابریل گارسیا مارکز نویسنده پر اوازه کلمبیایی