با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

215

بعد این جمله را گفت که تمام وجودم را گرفت. در حالی که چشم هایش از اشک پر شده بود.

خندید که، بابا! مردم زیادند و پر توقع و خدا یکی است و سریع الرضا. پس تو او را راضی کن، دیگران چیزی نیستند.


پ . ن : این جمله داغونم کرد...

214

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

سیمین بهبهانی