درویش توی چشم های علی خیره شد. تبرزین را تکانی داد و گفت:
-تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر می شود، دل است! دلِ آدمی زاد.
باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید... حکما شیره اش هم مطبوعه؟
کریم نمی دانست "مطبوع" یعنی چه، اما سری تکان داد. درویش مصطفا دوباره به علی نگاه کرد. دستی به سر علی کشید و گفت: تبرکا بعد دستش را به موها و ریشهای سپیدش کشید.
- قبول حق... عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکما عاشقه، نفسش هم تبرکه... یا علی مددی!
منِ او (رمان) – نوشته رضا امیرخانی – صفحه 122
سلام
خوبین
وبلاگ جالبی دارین
تبریک.........
این مطلبتونم خیلی زیبا بود
خوشحال میشم به منم سر بزنین
موفق باشین بای
جالب بود رمانشو می خونم
اگر عشقی باشد...!!!
و عشق بر لبان خاموشم طرح لبخند را نگاشت
لبخندی جاودانه...
ba salam karetoon aliye ama khoshhal mishim be ma ham sar bezanin
www.titan9006.mihanblog.com
سلام خوبید؟
پس هنوز مارو یاد می کنید ؟یا نه طبق عادته و وای بر عادات بد...
خوشحال می شم از نظرات با ارزشت بهره مند بشم
یا حق
سلام دوست من خوبین شما ؟
متن قشنگی بود و پربار لذت بردم
وبلاگت یه ارامش و یه انرژی مثبت خاصی داره
فکر کنم شما ادم ارومی هستین البته منظورم ظاهری نیست ...
موفق باشین دوست من
دوست خوبم سلام از اینکه یادم کردی ممنونم . باز هم بیا و خوشحالم کن . ممنون از لطف شما .