دل من آنقدر کوچک و تاریک است که سبهای مهتابی را نمیفهمد ...... دوست دارد فقط زیر نور مهتاب اندکی قدم بزند و با خود میگوید فکری باید کرد نکند دل را بیمار کنم .....! زیباستی .....
فاصله گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست
سلام خوبی ؟ خوش می گذره ؟ خیلی قشنگ بود من اپدیت کردم ممنون می شم بهم سر بزنی تبادل لینک می کنی ؟ اگه اره لینک منو بذار و به منم خبر بده تا لینکتو بذارم تا بعد خدانگهدار
رضا محمدیان
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 ساعت 08:18 ب.ظ
سلام خیلی شعر قشنگی است.مرا به یاد دوران دبیرستان می اندازه..... ممنون
احساس خشم، کینه، حسد ، تکبر و عشق رو از انسان گرفتند و به جزیره ای تبعید کردند وتنها احساس عقل رو به عنوان برترین احساس برای انسان باقی گذاشتند چون بدون عقل انسان از بین می رفت. به احساسات تبعید شده گفتند که سعی کنید خودتون رو به انسان برسونید. ولی از اون طرف عقل خیلی راحت زندگی می کرد چون نه با خشم نه با کینه نه با حسد و نه با عشق از یاد انسان می رفت و همیشه با انسان بود و این برای یک احساس یعنی خوشبختی واقعی.
در اون جزیره دور دست خشم همیشه عصبانی بود تا مدتی اصلا فکرش کار نمی کرد که باید چیکار کنه. کینه هم همیجوری بود بیشتر از اینکه تو فکر نجات خودش باشه از دست بقیه احساسها که جاشو تو اون جزیره کوچولو تنگ کرده بودند عصبانی بود. حسد هم که طبق معمول از داشتنی ها و ندانشتنی های بقیه در عذاب بود.تکبر هم فقط به فکر خودش بود، فکر می کرد خیلی مهمه ولی بیچاره نمی دونست تو این جزیره هیچی نیست به جز یه احساس تبعید شده. عشق هم خیلی ظریف تر از این بود که بتونه این جدایی رو از انسان تحمل کنه. عشق گوشه ای می نشست و از صبح تا شب گریه می کرد ولی اینقدر مثل خودش زیبا گریه کرد که هیچ کس صداشو نشنید.
از هیچ کدوم از احساس ها کاری بر نمیومد چون کاری به جز کاری رو که همیشه انجام می دادند بلد نبودند. تا اینکه یه روز تکه چوب کوچیکی پیدا شد که تصور می رفت به سمت محل زندگی انسان در حرکت باشه. تکبر زودتر از همه رفت و روی تکه چوب نشست و بدون توجه به بقیه راه افتاد. خشم عصبانی شد و آنچنان دادی زد که تکبر سر جاش خشکش زد و منتظر موند تا خشم هم برسه . در این موقع بود که کینه و حسد هم خودشونو به دنبال خشم به تکه چوب رسوندند و چهار تایی حرکت کردند. هیچ کدوم هم از عشق نخواستند که با اونها بره چون بلد نبودند که به دیگری محبت کنند چون اونها کینه، حسد، تکبر و خشم بودند و عشق نبودند. عشق هم زیاد دلش نمی خواست با اونها بره چون ممکن بود بین این همه بدی تلف بشه. به همین خاطر هم اصلا تلاشی نکرد که از اون جزیره به همراه بقیه احساسات فرار کنه. تنها بودن گاهی اوقات بهتر از بودن با بعضیهاست.
کینه، حسد، تکبر و خشم خودشون رو بالاخره به انسان رسوندند ولی هیچ وقت هیچ کس نفهمید چه جوری این چهارتا با هم کنار اومدند.
روزهای زیادی گذشت و عقل مثل گذشته ها شروع کرد با جنگیدن با این احساسات. گاهی پیروز می شد گاهی هم شکست می خورد، تا اینکه یه روز انسان به انسانی دیگه برخورد کرد. احساس عجیبی در انسان به وجود اومد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. انسان خواست جوری این احساس که نه قشنگ بود و نه زشت رو به اون انسان منتقل کنه ولی اون احساس پوچ بود و وجود نداشت. عقل دست به کار شد و حسد رو جلو فرستاد، نا مفهوم بود کینه ، تکبر و خشم رو هم فرستاد ولی باز اون اتفاقی که انتظار می رفت نیفتاد. عقل به انسان گفت " عشق" کلید حل مشکلاته ولی عشق اونجا نبود. انسان خودشو به جزیره رسوند و عشق رو دوباره بدست اورد و دوباره پیش اون کسی که احساس عجیبی به اون پیدا کرده بود رفت. انسان الان می تونست " عشق" رو هدیه کنه.
وقتی معشوقه انسان، انسان رو دید. خیلی ناراحت شد و رفت چون بار قبل که همدیگه رو دیده بودند انسان به جای عشق، کینه، حسد، تکبر و حسد خودشو به اون نشون داده بود.
و هرگز عشق کاری برای انسان نتونست انجام بده و انسان تا همیشه غمگین زندگی کرد.
سلام.ممنون که بهم سر زدین. راستش چند وقت بود که نتونسته بودم به وبلاگ های دوستان سر بزم. آپ زیبایی بود. موفق باشید.من آپ کردم .منتظرتون هستم. موفق باشید یا حق
سلام
چه جالب جای واقعی !
ّمن در مورد جای واقعی آدما باهات موافقم ولی کو گوش شنوا :)
ممنون بابت اثر ماندگار فریدون مشیری
شاد باشی
سلام .. ممنون بابت نظرت ...لطف کردی موفق باشی
من که عاشق این شعرم
دل من آنقدر کوچک و تاریک است که سبهای مهتابی را نمیفهمد ......
دوست دارد فقط زیر نور مهتاب اندکی قدم بزند و با خود میگوید فکری باید کرد نکند دل را بیمار کنم .....!
زیباستی .....
سلام...
شعر فوق العاده ایست!
راستی اگه کسی تو دنیا جایی نداشته باشه تکلیفش چیه؟
سلام
مگه بی تو مهتاب شهر سهرب سپهری نیست ؟
سلام شعر قشنگی را انتخاب کردی.من شما را لینک کردم.
تو هم دوست داشتی این کارو بکن.
موفق باشی
فاصله
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست
سلام خوبی ؟
خوش می گذره ؟
خیلی قشنگ بود
من اپدیت کردم ممنون می شم بهم سر بزنی
تبادل لینک می کنی ؟
اگه اره لینک منو بذار و به منم خبر بده تا لینکتو بذارم
تا بعد خدانگهدار
سلام
خیلی شعر قشنگی است.مرا به یاد دوران دبیرستان می اندازه.....
ممنون
درود .. قالب اگه میخوای بیا ...جاودان باشی.
سلام خوبی؟ دفتر عشق آپدیت شد . و باز منتظر حضور گرمت هستم. شاد باشی. یا حق
احساس خشم، کینه، حسد ، تکبر و عشق رو از انسان گرفتند و به جزیره ای تبعید کردند وتنها احساس عقل رو به عنوان برترین احساس برای انسان باقی گذاشتند چون بدون عقل انسان از بین می رفت. به احساسات تبعید شده گفتند که سعی کنید خودتون رو به انسان برسونید. ولی از اون طرف عقل خیلی راحت زندگی می کرد چون نه با خشم نه با کینه نه با حسد و نه با عشق از یاد انسان می رفت و همیشه با انسان بود و این برای یک احساس یعنی خوشبختی واقعی.
در اون جزیره دور دست خشم همیشه عصبانی بود تا مدتی اصلا فکرش کار نمی کرد که باید چیکار کنه. کینه هم همیجوری بود بیشتر از اینکه تو فکر نجات خودش باشه از دست بقیه احساسها که جاشو تو اون جزیره کوچولو تنگ کرده بودند عصبانی بود. حسد هم که طبق معمول از داشتنی ها و ندانشتنی های بقیه در عذاب بود.تکبر هم فقط به فکر خودش بود، فکر می کرد خیلی مهمه ولی بیچاره نمی دونست تو این جزیره هیچی نیست به جز یه احساس تبعید شده. عشق هم خیلی ظریف تر از این بود که بتونه این جدایی رو از انسان تحمل کنه. عشق گوشه ای می نشست و از صبح تا شب گریه می کرد ولی اینقدر مثل خودش زیبا گریه کرد که هیچ کس صداشو نشنید.
از هیچ کدوم از احساس ها کاری بر نمیومد چون کاری به جز کاری رو که همیشه انجام می دادند بلد نبودند. تا اینکه یه روز تکه چوب کوچیکی پیدا شد که تصور می رفت به سمت محل زندگی انسان در حرکت باشه. تکبر زودتر از همه رفت و روی تکه چوب نشست و بدون توجه به بقیه راه افتاد. خشم عصبانی شد و آنچنان دادی زد که تکبر سر جاش خشکش زد و منتظر موند تا خشم هم برسه . در این موقع بود که کینه و حسد هم خودشونو به دنبال خشم به تکه چوب رسوندند و چهار تایی حرکت کردند. هیچ کدوم هم از عشق نخواستند که با اونها بره چون بلد نبودند که به دیگری محبت کنند چون اونها کینه، حسد، تکبر و خشم بودند و عشق نبودند. عشق هم زیاد دلش نمی خواست با اونها بره چون ممکن بود بین این همه بدی تلف بشه. به همین خاطر هم اصلا تلاشی نکرد که از اون جزیره به همراه بقیه احساسات فرار کنه. تنها بودن گاهی اوقات بهتر از بودن با بعضیهاست.
کینه، حسد، تکبر و خشم خودشون رو بالاخره به انسان رسوندند ولی هیچ وقت هیچ کس نفهمید چه جوری این چهارتا با هم کنار اومدند.
روزهای زیادی گذشت و عقل مثل گذشته ها شروع کرد با جنگیدن با این احساسات. گاهی پیروز می شد گاهی هم شکست می خورد، تا اینکه یه روز انسان به انسانی دیگه برخورد کرد. احساس عجیبی در انسان به وجود اومد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. انسان خواست جوری این احساس که نه قشنگ بود و نه زشت رو به اون انسان منتقل کنه ولی اون احساس پوچ بود و وجود نداشت. عقل دست به کار شد و حسد رو جلو فرستاد، نا مفهوم بود کینه ، تکبر و خشم رو هم فرستاد ولی باز اون اتفاقی که انتظار می رفت نیفتاد. عقل به انسان گفت " عشق" کلید حل مشکلاته ولی عشق اونجا نبود. انسان خودشو به جزیره رسوند و عشق رو دوباره بدست اورد و دوباره پیش اون کسی که احساس عجیبی به اون پیدا کرده بود رفت. انسان الان می تونست " عشق" رو هدیه کنه.
وقتی معشوقه انسان، انسان رو دید. خیلی ناراحت شد و رفت چون بار قبل که همدیگه رو دیده بودند انسان به جای عشق، کینه، حسد، تکبر و حسد خودشو به اون نشون داده بود.
و هرگز عشق کاری برای انسان نتونست انجام بده و انسان تا همیشه غمگین زندگی کرد.
سلام
همین
آپ نیستی؟! پینگ کرده بودی :(
سلام.ممنون که بهم سر زدین. راستش چند وقت بود که نتونسته بودم به وبلاگ های دوستان سر بزم.
آپ زیبایی بود. موفق باشید.من آپ کردم .منتظرتون هستم.
موفق باشید
یا حق
سلام
خوبید شما !؟
بلاگ خوبی داری ... سبک بلاگر های قدیمی ..
به قول خودمون " خوشمان آمد "
موفق و بی فم باشی ..
خواستی سرکی هم به من بزن !
بابای
سلام خوبی ؟
ممنون که بهم سر زدی
من اپدیت کردم خوشحال می شم بازم بهم سر بزنی
شما هم قلم روانی داری خودمونیما
راستی تبادل لینک می کنی
تا بعد خدانگهدار