با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

ملکه دبی


این ماجرا واقعى است‏

فکرش را بکنید که در یک مهمانى دوستانه شرکت کند و بى اختیار مسیر زندگى و سرنوشت خویش را از یک سو به سوى دیگر بکشاند!

به امید دیدارى صمیمى قدم به خانه دوستى بگذارد و همان بشود آغاز یک راه پر پیچ و خم! راهى بى کرانه! در آن مهمانى که آن تاجر پولدار ایرانى برگزار کرده بود، همه با خانواده آمده بودند، او تنها!

ضیافتى با شکوه از تُجّار متمّول دبى! همه خود را و خانواده‏هاى خود را به هم معرفى مى‏کردند، اما به او که مى‏رسیدند، در مى‏ماندند چه بگوید؟

- من هنوز ازدواج نکرده‏ام.

همه تعجب کردند اما او آثار این نا باورى را در چهره همسر انگلیسى صاحب خانه بیشتر دید. پس شما هنوز مجردید! بله.

آن ضیافت گذشت و روز بعد زنگ تلفن او به صدا در آمد. همسر رفیق خویش را از لهجه‏اش شناخت.

یک زن انگلیسى بخواهد فارسى حرف بزند، مشخص است! نه؟

شاید تعجب کنید که من براى چه با شما تماس گرفته‏ام. ما انگلیسى‏ها آدمى‏هاى بى تعارفى هستیم، شفاف و صریح الهجه.

درست است که من مسیحى ام، اما عاشق معنویتم. عاشق صداقت و راستى و یکرنگى، این عطش در روح من موج مى‏زند که با این دوست ایرانى شما آشنا شدم. فکر مى‏کردم به همه رویاهاى خود رسیده‏ام اما حالا مى‏فهمم واقعاً ضرر کرده‏ام. او آدمى لاابالى است و من از اول هم چنین کسى را به عنوان شوهر نمى‏خواستم!

حالا مى‏دانید براى چه به شما زنگ زده‏ام؟

(اگر برق مى‏گرفت او را، چنین از جا نمى‏جست)

«من دیشب عاشق اخلاق شما، دیانت و معنویت شما شدم. نجابت شما مثال زدنى است. من در ازدواج خود شکست خورده‏ام. از این مرد هم فرزندى ندارم. کارهایى مى‏کند که شرم مى‏کنم حتى به شما که دوستش هستید، بگویم! مى‏خواهم با شوهرم به هم بزنم و اگر شما مایل باشید با شما ازدواج کنم. البته به شما حق مى‏دهم که بخواهید راجع به این ماجرا فکر کنید.

به خصوص این که من همسر رفیق شما هستم!...

چند روز مى‏گذرد، در این روزها او خواب و خوراک ندارد. با هر زنگ تلفنى بند دلش پاره مى‏شود، ازدواج با یک زن مسیحى انگلیسى، براى او که در میان دوستانش به خوبى و تدین شهره است! خدایا این چه سرنوشتى است؟!

گاهى با خود مى‏گوید حق این نان و نمک چه مى‏شود؟ رفیق من نمى‏گوید تو یک شب به خانه من آمدى و زنم را از دستم گرفتى!

چرا این زن تماس نمى‏گیرد تا من به او بگویم آخر تو مسیحى هستى! من مى‏خواهم همسرم مسلمان باشد. تو متأهلى و از همه مهم‏تر این که در کابین رفیق منى!

چرا، عزیز دلم! تماس هم مى‏گیرد. کمى دیرتر! شاید به قدرى که تو بتوانى فکر کنى و حرف‏هایت را با او بزنى او نیز گفته‏هایت را بشنود و هیچ نگوید تا شش ماه بعد!

شش ماه زمان مناسبى است براى این که حادثه‏اى را از ذهن انسان ببرد و بر آن گرد فراموشى بپاشد!

شش ماه وقت خوبى است براى این که انسان خیال کند همه چیز مرده و دیگر هیچگاه نیز زنده نخواهد شد!

اما شش ماه حقاً وقت کمى است براى این که انسان لهجه انگلیسى یک زن عاشق را فراموش کند.

... و او وقتى گوشى تلفن را برادشت، با ردّ و بدل شدن اولین کلمات این معنا را فهمید.

آقا! من وقتى به شما زنگ زده‏ام که همه چیز میان من و رفیق شما تمام شده. بین دو نفر که روحشان به هم تعلق ندارد. اصلاً چیزى نیست که بخواهد تمام شود. زندگى با او منجلابى بود که هر روز مرا بیشتر در خود فرو مى‏برد. منجلابى از گناه و عصیان، بى اندک حضورى از خدا!

همان روزها از او طلاق گرفتم و حال آمده‏ام بگویم من هستم، دیگر خود مى‏دانید!

با شنیدن دوباره آن صدا، انگار تمام وجودش از رمق خالى شد، حالت کسى را داشت که در میان امواج متلاطم دریا، برتخته پاره‏اى رها شده باشد.

راه به جایى نداشت. نمى‏دانست چرا، اما کششى در خویش نیز نسبت به او احساس مى‏کرد... حالا که دیگر همسر رفیق او نبود!

اما چگونه؟ نمى‏دانست این ماجرا ریشه در باورهاى این زن و اعتقادات او دارد یا تاکتیکى است!

نمى‏دانست یک زن انگلیسى بر فرض که مسلمان هم بشود، همسر مناسبى براى او هست یا نه!

نمى‏دانست... واقعاً نمى‏دانست!

زن در دبى شغل مناسبى داشت، نیازى به ثروت او هم نداشت. حتى خودش به تنهایى مى‏توانست تا آخر عمر گلیم خود را از آب بکشد. پس این اصرار براى چه؟

تو که شش ماه صبر کرده‏اى، شش ماه دیگر هم صبر کن. در این مدت آداب مسلمانى را بیاموز، کتب‏هاى ما را مطالعه کن، اگر به دین و مذهب ما علاقمند شدى، مسلمان شو! تا ببینیم چه مى‏شود.

دردسرتان ندهم، شش ماه بررسى براى عقیده‏مندى زن به اسلام کافى بود. قرار شد او به انگلستان برود و خانواده خویش را راضى کند. آنگاه در وقت مقررى هر دو به لبنان بیایند، در آن جا زن مسلمان شده، صیغه عقد به دست یکى از عالمان دینى لبنان جارى شود. پس از آن هم به دبى برگردند و زندگى مشترک خویش را آغاز کنند... با هم عهد کردند رفیقى که این زن، زمانى همسر او بوده، هیچگاه از این امر مطلع نگردد.

این آغاز یک دین جدید براى زن و یک زندگى مشترک براى آن دو بود. آنان چهل سال با هم زندگى کردند. فرزندانى خوب و پاکیزه حاصل این پیوند مبارک بود.

گاهى زندگى آدم‏ها مثل خودشان غریب است! نه؟

او خواب است. چهل سال است که خواب است. حالا که از مزار همسرش بر مى‏گردد، گویا زنگ بیدارى را در گوشش نواخته‏اند! حال که دیگر گرد پیرى بر سر و رویش نشسته است. مرغ خیال را در بستر زمان پرواز مى‏دهد و چهل سال پیش را در ذهن خود مجسم مى‏کند که به آن عالم لبنانى زنگ زده بود که من نمى‏دانم او کیست! خوب محکش بزن. اگر در دین خود محکم نیست، اگر عشق او از پى رنگى است... مبادا براى من عقدش کنى!

پلک‏هایش را که بر هم مى‏زند، اشک از دیدگانش سرازیر مى‏شود.

زهى خیال باطل! این زن بعدها مسلمان شده، گوى سبقت را از صدها مسلمانِ از مادر مسلمان زاده ربوده است! را ه او راه عشق بود و... راهى است راه عشق که هیچش کرانه نیست. او حالا از خواب بیدار شده؛ چهل سال است این زن لحظه به لحظه به خدا نزدیک‏تر شده، لحظه به لحظه اوج گرفته.

چهل سال است پاک زندگى کرد!

آهاى مؤمن! یادت نیست اولین بارى که او را به زیارت حضرت رضا بردى، چه عاشقانه اشک مى‏ریخت و با امام نجوا مى‏کرد؟ جز او کس دیگرى را این جور دیده بودى؟

اصلاً او به این دنیا تعلق داشت؟ تو که مسلمان مادام العمر بودى، به قدر او خدا در رگ و پى‏ات جریان داشت؟

به قدر او خداشناس بودى؟

غرق در این افکار است که به خانه مى‏رسد. جاى خالى او را باور نمى‏کند.

اندکى بعد، تلفن زنگ مى‏زند. او خود گوشى را بر مى‏دارد. صداى مضطرب علویه مکرمه، دختر یکى از مراجع تقلید را مى‏شناسد. در زمان حیات، همسرش با او انسى داشت.

- حاجى! از خانم چه خبر؟

(از این سؤال تعجب مى‏کند!)

- همین حالا از مزارش بر مى‏گردم. بانوى خانه‏ام رفت!

اشک و شوق در هم مى‏آمیزد و صداى این زن را مى‏لرزاند... حاجى! من که از مرگ همسرت خبر نداشتم. اما مى‏خواهم مژده‏اى به شما بدهم. الان در عالم رؤیا دیدم که در نجف اشرف هستم. تمام بازار نجف تعطیل است. سر تا سر! مى‏پرسم امروز عاشورا است؟ بیست و یکم رمضان است؟ چه اتفاقى افتاده که بازار نجف بسته‏اند؟

مى‏گویند ملکه‏اى را از دبى آورده‏اند!

مى‏گویم ملکه‏هاى دبى که قدر و منزلت معنوى ندارند.

مى‏گویند این با همه فرق مى‏کند.

مى‏پرسم اسم او چیست؟

مى‏گویند خانم حاج قنبر!

زندگى صحنه زیباى هنرمندى ماست. هر کس نغمه خود خواندَ و از صحنه رود.

صحنه پیوسته به جاست‏

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد!

 

نویسنده: حسین سروقامت
نظرات 11 + ارسال نظر
بانوی بارا جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:21 ق.ظ http://pouyehm.blogfa.com

داستان زيبايي است و پر معنا كاش همه در پي معنويت بودن كاش

سانی جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 08:40 ق.ظ http://sanimemoirs.com

داستان کوتاه نبود ولی خیلی زیبا بود از خوندنش لذت بردم
موفق باشی

من + سه تای دیگه جمعه 6 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 04:31 ب.ظ http://www.fattaneh.persianblog.com

واقعا این داستان واقعیه؟وبلاگ جالبی دارین و منم موافقم

پیشگو شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:25 ق.ظ http://diviner.blogspot.com/

سلام... من دیشب این پستت رو خوندم اما هر کار کردم نتونستم برات کامنت بذارم.
مرسی من خوب خوبم، مرسی از تبریکت :)
وقتی این داستان رو خوندم یه جوری شدم ، تمام بدنم لرزید... ممنونم که اینو اینجا گذاشتی.

نوشین یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 06:41 ق.ظ http://aftabgardan.blogfa.com

سلام!
خیلی جالب بود
.
(نمی دونم دیگه چی بگم؟؟!!!)
موفق باشی

فتاح یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 07:05 ق.ظ http://fbahrani.blogsky.com

سلام جالب بود موفق باشی عزیز هر وقت اپ شدی به من خبر بده ممنون

آوا سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:36 ق.ظ http://archangel.blogsky.com

داستان قشنگ ولی دو از ذهنیه!!بیشتر به یه افسانه میمونه تا واقعیت..ولی هرچی هست فرق من با او اینه که او آگاهانه مسلمان شد ولی من به سنت پیشینیانم مسلمان زاده ام..پس او بهتر از من دینم را شناخته..

Lord چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:07 ق.ظ http://www.lostlord.com

تجربه های مشابه را داشته باش!
عبرت بگیرند دیگران!

پیشگو پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:13 ق.ظ http://diviner.blogspot.com/

سلام، کجایی عزیز؟
نیستی؟ آپ نمی کنی؟ حالت خوبه؟

حسین سروقامت دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:08 ب.ظ

دوست عزیز سلام . من خیلی اتفاقی با وبلاگ شما برخورد کردم و از اینکه زحمت کشیدی و این داستان واقعی را در وبلاگ خود قرار دادی ممنونم . موفق باشی

قاصد جمعه 19 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.kelid-e-asrar.blogfa.com/

سلام دوست عزیز
منم این داستان تو وبم گذاشتم البته خودم تایپش کردم از رو کتاب می شکنم در شکن زلف یار
به منم سری بزن خوشحال میشیم
وب حقیر فقط داستان های جالب و واقعی و آموزنده داره
سبز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد