با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

نمی دانم چرا رفتی...

نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا.

شاید خطا کردم.

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی، نمی دانم کجا تاکی برای چه ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه بارید .

 و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت .

 و بعد از رفتنت رسم نوازش در غم خاکستری گم شد. وگنجشکی که هر روز از کنار پنچره با مهربانی دانه بر می داشت تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد.
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود.

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
ومن با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد ! ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد.

وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب ان خطا کردم.
ومن در حالتی مابین اشک وحسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ وسردست
ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه های از جنس بغض کوچک یک
ابر نمی دانم چرا؟شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و
خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم.