با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

من و تو٬ پاییز و بهار

به آنان که بهار را دوست دارند بگو٬ پاییز هم بهاری بود که عاشق شد.

فروردین

آخرین برگ افتاد از درخت اسفند

بر سر سفره ی صبح

تپشی سرخ در آن پیله ی لبریز از آب

لکنت ثانیه ها

گوش کن...

فروردین!

عشق مرد

مرد ها در چار چوب عشق٬  به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان٬  تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن  ٬ احساس می کنند مردند.  تا  وقتی که قلب زن عاشق نشده  ٬  پست تر از یک سگ ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش  گدایی میکنند

اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد  ٬  به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان  آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو  میکنند...

                                                                    دکتر علی شریعتی

 

تولد

از روز تولدم به بعد (11 دی) مدتهاست که میخام اینجا درد و دل کنم ولی فرصت نشد.

امسال شب تولد 28 سالگیم اصفهان بودم درست مانند شب تولد 3 سالگیم که اینجا بودم و درست در همین نقطه.

ولی این بار تنهای تنها بودم بدون هیچ کس. دوستی آشنایی یا فامیلی نبود. در میان ازدحام رفت و آمد غریبه ها نزدیک زاینده رود و در کنار پل خواجو. در آن سوز سرمای اصفهان، بیشتر از سرما، بغض نبودن کنار تو آزارم می داد.

و چه هلهله ای بود بین مسیحیان به مناسبت آغاز سال نو میلادی در روز تولد من. و چه شاد بودند آن بابا نوئل ها. که این هلهله در سراسر جهان رسم هر ساله تولد من است. بنازم حکمت خدا را.

در روز تولدم تنها در خیابان های معروف شهر پرسه می زدم. مدام این جمله از جلو  چشمانم رد می شد: وسیع باش و تنها سر به زیر وسخت.

 ولی هیچ چیز مانند نشستن در کنار پل خواجو آرامم نکرد. از آن هیپنوتیزم آب و یاد پدر.

کاش مانند آن کودکی هایم کنارم بودی.درست در همین نقطه. روی پایت می نشاندیم و در آغوشت آرام می گرفتم. هنوز هم وقتی یاد آن عکس می افتم اشک چشمانم را در بر می گیرد.

و در پایان سپاس خالصانه از تمامی دوستانم که تولدم را تبریک گفتند.

 

دوست و برادر

دوست، برادری است که طبق میل خود انتخابش می کنی.

غریبه

خیلی وقت‌ها نگاه یه غریبه، یه عابر پیاده، یه کسی که کنج یه تاکسی نارنجی نشسته و داره توی یه روز بارونی خیابونهای خلوت رو با سرعت رد میشه، میاد و گره میخوره توی نگاهت. دیدی چه حس قشنگی داره اون لحظه؟! اون نگاه. اون عابر پیاده‌ایی که وقتی از کنارت رد میشه پنداری سالهاست همدیگر رو می‌شناسید. بعضی نگاه‌ها، بعضی عابران، بعضی مسافران خیلی آشناتر از اونی هستند که بخواد با معادلات منطقی زندگی امروزی جور دربیاد. یه حس شیرینه که میاد و بهت آرامش میده. بعضی لحظات برای همیشه حک میشه توی ذهنت. رد پا و بوی خوش اون نگاه و اون عابر پیاده و اون مسافر تنهای نشسته توی تاکسی، شاید سالها همنشین و همراهت شد و رفیقی شد برای همه‌ شب‌های با ستاره و بی‌ستاره.

ره رو