با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

با غریبه ها آشنا

with familiar strangers با غریبه ها آشنا

۱۰۶

تو به من خندیدی
 و نمی دانستی
 من به چه دلهره از باغچه همسایه
 سیب را دزدیم
 باغبان از پی من تند دوید
 سیب را دست تو دید
 غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
 و تو رفتی و هنوز
 سالهاست که در گوش من آرام آرام
 خش خش گام تو تکرار کنان
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان غرق این پندارم
 که چرا
 خانه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سرود دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:03 ب.ظ http://www.soroodesargardan.blogsky.com

این شعر را بار اول از کسی شنیدم (و چقدر به دلم نشست) که حالا چه سیب باشد یا نباشد او نیست و دیگر اینکه هنر اینست که بعد از سالهای سال که دوباره خواندم همان تاثیر را دارد.

مبین چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:33 ب.ظ

سلام عزیز...خیلی شعر قشنگی انداختی....بهت تبریک میگم


قربانت..مبین از دبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد